.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۵→
شقایق اومد پیش من وشروع کرد به حرف زدن و عجز وناله کردن! باهام صحبت کرد...از اینکه نگران ارسلانه ومی دونه که داره برای جور کردن پول خودش واذیت می کنه و...!بهم گفت که نمی خواد ارسلان وتحت فشار قرار بده و چون دوستش داره،داغون شدن ارسلان براش قابل تحمل نیست!ازم خواست که بهش کمک کنم تا نذاریم ارسلان اذیت بشه...من نگران ارسی بودم.خدا می دونه قصدم فقط خوشحال کردنش بود...دلم می خواست رفیقم بخنده وپکر نباشه!
شقایق بهم گفت که باهم هماهنگ می کنم واون به صورت سوری سهمش ومیزنه به اسم من وهمه اون کارا فقط وفقط برای کمک به ارسلانه.منم قبول کردم وباهام قرار گذاشتیم که به ارسلان چیزی نگیم...چون اگه می فهمید که حاضر نمیشد هیچ جوری زیر دِین شقایق باشه!...شقایق سهمش و زد به نام من و ارسلانم از قضیه بویی نبرد ومشکل به ظاهر حل شد!
بعداز اون قضیه،شقایق دوباره اومد پیشم...اما این بار یه خواهش تازه داشت!اونم این بود که یه کاری کنم به ارسلان برسه!...می گفت عاشق ارسلانه ومی دونه که ارسی هم دوستش داره...می گفت ارسلان داره به خودش تلقین می کنه وگرنه هنوز عاشق عشق اولشه واصلا دیانا رو دوست نداره!...شقایق گفت اگه تو وارسلان به هم برسین،خوشبخت نمیشین!چون ارسلان عاشق واقعی نیست واین واستون یه مشکل بزرگ ایجاد می کنه...از طرف دیگه،من می دونستم که پارسا تورو دوست داره!بهم گفته بود...این شد که...
اخم ریزی روی پیشونیش نشست...پوفی کشید وکلافه ادامه داد:
- خریت کردم!!!!...منه خر،فکر کردم با این کارم هم ارسلان وخوشبخت می کنم وهم پارسا رو!مثلا اومدم تیریپ مرامومعرفت بیام و رفیقام وبه عشقاشون برسونم...
مکث کرد....نفس عمیقی کشید و گفت:من و پارسا و شقایق باهم دست به یکی کردیم!هدف اونا رسیدن به دلبستگی هاشون بود وهدف من کمک به رفیقای قدیمیم...این شد که یه نقشه ریختیم و شروع کردیم به نقش بازی کردن!...تلفن دایی ارسلان ودرخواست کمکش،اولین جرقه عملی کردن نقشه امون رو زد!من به ارسلان زنگ زدم وباهاش هماهنگ کردم تا بیاد فرودگاه...از اون ورم با شقایق هماهنگ کردم که چند روز مونده به برگشتمون بیاد آلمان تا دوباره بینشون صمیمیت به وجود بیاد ویه جوری فاصله ها کمتر بشه.پارسام در جریان همه کارامون بود...
اوایل هیچ مشکلی نبود اما...وقتی شقایق اومد تو خونه ای که ما توش بودیم وارسلان شقایقو دید،واویلا شد!!!میون دعواها وداد وبیدادا ارسلان فهمید من آدرس خونه رو به شقایق دادم!حتی شقایق شروع کرد به سهم من سهم من کردن!واونجا بود که ارسلان...از قضیه باخبر شد واعتمادش ونسبت به من از دست داد!
بدون اینکه کوچیک ترین حرفی بزنه از خونه زد بیرون...و نه اون شب اومد خونه ونه صبحش!هرچی بهش زنگ میزدم،جوابم ونمی داد...از یکی از کارمندا آمار گرفتم که تو شرکته.رفتم دنبالش و سعی کردم ازدلش دربیارم اما خیلی ازدستم عصبانی بود!ازخر شیطون پیاده نشد ولی وقتی تظاهر کردم شقایق رفته،قبول کرد برگرده خونه....وقتی برگشتیم خونه،همین که شقایقو توخونه دید،عصبانی شد...اون روز،سرشم خیلی درد می کرد...به مرز جنون رسیده بود!!!تو گیر ودار ِدعوا بودیم که تو زنگ زدی...ارسلان جواب داد وبعد مجبور شد بهت دروغ بگه...نمی خواست بدونی شقایق اومده آلمان!
نمی خواست بیخودی ناراحتت کنه...خیلی دوستت داره دیانا!می گفت نمی خوام دیانا به خاطر یکی مثل شقایق اذیت بشه...ارسلان داشت باتو حرف میزد که شقایق صداش کرد...وقتی بهش گفت عزیزم وتو شنیدی،ارسلان بدجورعصبانی شد!!!زود گوشی رو قطع کرد وبعداز تکرار هزار باره این جمله برای شقایق که"من عزیز تو نیستم!"...از خونه بیرون زد!و دیگه برنگشت!!!...
شقایق بهم گفت که باهم هماهنگ می کنم واون به صورت سوری سهمش ومیزنه به اسم من وهمه اون کارا فقط وفقط برای کمک به ارسلانه.منم قبول کردم وباهام قرار گذاشتیم که به ارسلان چیزی نگیم...چون اگه می فهمید که حاضر نمیشد هیچ جوری زیر دِین شقایق باشه!...شقایق سهمش و زد به نام من و ارسلانم از قضیه بویی نبرد ومشکل به ظاهر حل شد!
بعداز اون قضیه،شقایق دوباره اومد پیشم...اما این بار یه خواهش تازه داشت!اونم این بود که یه کاری کنم به ارسلان برسه!...می گفت عاشق ارسلانه ومی دونه که ارسی هم دوستش داره...می گفت ارسلان داره به خودش تلقین می کنه وگرنه هنوز عاشق عشق اولشه واصلا دیانا رو دوست نداره!...شقایق گفت اگه تو وارسلان به هم برسین،خوشبخت نمیشین!چون ارسلان عاشق واقعی نیست واین واستون یه مشکل بزرگ ایجاد می کنه...از طرف دیگه،من می دونستم که پارسا تورو دوست داره!بهم گفته بود...این شد که...
اخم ریزی روی پیشونیش نشست...پوفی کشید وکلافه ادامه داد:
- خریت کردم!!!!...منه خر،فکر کردم با این کارم هم ارسلان وخوشبخت می کنم وهم پارسا رو!مثلا اومدم تیریپ مرامومعرفت بیام و رفیقام وبه عشقاشون برسونم...
مکث کرد....نفس عمیقی کشید و گفت:من و پارسا و شقایق باهم دست به یکی کردیم!هدف اونا رسیدن به دلبستگی هاشون بود وهدف من کمک به رفیقای قدیمیم...این شد که یه نقشه ریختیم و شروع کردیم به نقش بازی کردن!...تلفن دایی ارسلان ودرخواست کمکش،اولین جرقه عملی کردن نقشه امون رو زد!من به ارسلان زنگ زدم وباهاش هماهنگ کردم تا بیاد فرودگاه...از اون ورم با شقایق هماهنگ کردم که چند روز مونده به برگشتمون بیاد آلمان تا دوباره بینشون صمیمیت به وجود بیاد ویه جوری فاصله ها کمتر بشه.پارسام در جریان همه کارامون بود...
اوایل هیچ مشکلی نبود اما...وقتی شقایق اومد تو خونه ای که ما توش بودیم وارسلان شقایقو دید،واویلا شد!!!میون دعواها وداد وبیدادا ارسلان فهمید من آدرس خونه رو به شقایق دادم!حتی شقایق شروع کرد به سهم من سهم من کردن!واونجا بود که ارسلان...از قضیه باخبر شد واعتمادش ونسبت به من از دست داد!
بدون اینکه کوچیک ترین حرفی بزنه از خونه زد بیرون...و نه اون شب اومد خونه ونه صبحش!هرچی بهش زنگ میزدم،جوابم ونمی داد...از یکی از کارمندا آمار گرفتم که تو شرکته.رفتم دنبالش و سعی کردم ازدلش دربیارم اما خیلی ازدستم عصبانی بود!ازخر شیطون پیاده نشد ولی وقتی تظاهر کردم شقایق رفته،قبول کرد برگرده خونه....وقتی برگشتیم خونه،همین که شقایقو توخونه دید،عصبانی شد...اون روز،سرشم خیلی درد می کرد...به مرز جنون رسیده بود!!!تو گیر ودار ِدعوا بودیم که تو زنگ زدی...ارسلان جواب داد وبعد مجبور شد بهت دروغ بگه...نمی خواست بدونی شقایق اومده آلمان!
نمی خواست بیخودی ناراحتت کنه...خیلی دوستت داره دیانا!می گفت نمی خوام دیانا به خاطر یکی مثل شقایق اذیت بشه...ارسلان داشت باتو حرف میزد که شقایق صداش کرد...وقتی بهش گفت عزیزم وتو شنیدی،ارسلان بدجورعصبانی شد!!!زود گوشی رو قطع کرد وبعداز تکرار هزار باره این جمله برای شقایق که"من عزیز تو نیستم!"...از خونه بیرون زد!و دیگه برنگشت!!!...
۷.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.